بسم الله الرحمن الرحیم
به همراه یعقوب رهبری برای سوخت گیری ماشینی که راننده اش بودم به جایگاه سوخت رفتیم ، وقتی بنزین زدیم و از جایگاه سوخت خارج شدیم ، هواپیماهای عراقی از بالای سرمان گذشتند ، تمام منطقه بمباران شد. بخصوص جاده ای که اکثر خودروهای رزمندگان برای سوخت گیری در آن به صف بودند . در چشم برهم زدنی خودروها منفجر شدند و رگبار هوایی مثل باران از آسمان ریخت . ماشین را از جاده منحرف کردم و هر دو روی زمین پناه گرفتیم .
آن روز پیراهنی که به تن داشتم سفید رنگ بود ، همانطور که روی زمین دراز کشیده بودیم ، یعقوب شروع کرد به چال کردن من . هر چه خاک دور و برمان بود را بر داشت و روی پیراهن من ریخت . با تعجب پرسیدم : - داری چیکار می کنی ؟ گفت : _ الانه که به کشتنمون بدی انگار نمی دونی لباست سفیده ا، دیده میشی، دیر بجنبیم هر دومون رو به رگبار می بندن . بعد از رفتن هواپیماها از روی زمین بلند شدم و با همان سر و وضع سوار ماشین شدم . از آن روز هر وقت یعقوب مرا می دید، می گفت چطوری زنده به گور ؟ و با هم کلی می خندیدیم .
خاطره جانباز عیسی ملائی